<<مرد در چمن زار>>
مرد نجوا کرد ((خدایا با من صحبت کن.))
یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید.
مرد باصدای بلند فریاد زد ((خدایا با من صحبت کن.))
آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد ((یک معجزه نشان من بده.))
یک زندگی متولد شد اما مرد نفهمید.
مرد ناامیدانه گریه کرد و گفت ((خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم.))
بنابراین خدا نزد او آمدو او را لمس کرد.
ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالیکه خدا را درک نکرده بود آنجا را ترک کرد.
نظرات شما عزیزان:
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif)
.: Weblog Themes By Pichak :.